بزرگترین وبلاگ علمی وتحقیقاتی وسرگرمی وهنری درآسیا این وبلاگ اونی هست که شما به دنبالش بودید آخرین مطالب
نويسندگان جمعه 8 ارديبهشت 1391برچسب:, :: 16:53 :: نويسنده : پیام عب
![]() یک شنبه 3 ارديبهشت 1391برچسب:, :: 11:40 :: نويسنده : پیام عب
یه آقایی که دکترای ریاضی محض داشته، هر چقدر دنبال کار می گرده بهش کار نمیدن!! خلاصه بعد از کلی تلاش، متوجه میشه شهرداری تعدادی رفتگر بی سواد استخدام می کنه!!
![]() یک شنبه 3 ارديبهشت 1391برچسب:, :: 11:25 :: نويسنده : پیام عب
زنی مشغول درست کردن تخم مرغ برای صبحانه بود. ناگهان شوهرش سراسیمه وارد آشپزخانه شد و داد زد : مواظب باش ، مواظب باش ، یه کم بیشتر کره توش بریز…. وای خدای من ، خیلی زیاد درست کردی … حالا برش گردون … زود باش باید بیشتر کره بریزی … وای خدای من از کجا باید کره بیشتر بیاریم ؟؟ دارن میسوزن مواظب باش ، گفتم مواظب باش ! هیچ وقت موقع غذا پختن به حرفهای من گوش نمیکنی … هیچ وقت!! برشون گردون ! زود باش ! دیوونه شدی ؟؟؟؟ عقلتو از دست دادی ؟؟؟ یادت رفته بهشون نمک بزنی … نمک بزن … نمک … زن به او زل زده و ناگهان گفت : خدای بزرگ چه اتفاقی برات افتاده ؟! فکر میکنی من بلد نیستم یه تخم مرغ ساده درست کنم؟ شوهر به آرامی گفت : فقط میخواستم بدونی وقتی دارم رانندگی میکنم، چه بلائی سر من میاری. ** ![]() یک شنبه 3 ارديبهشت 1391برچسب:, :: 11:22 :: نويسنده : پیام عب
تو تهران حکومت نظامی بوده، فرمانده به سرباز میگه که تو اینجا کشیک بده، از هفت شب به بعد هرکسی رو خیابون دیدی در جا بزنش. حرفش که تموم میشه، تا میاد بره سوار ماشینش شه، میبینه صدای گلوله اومد. برمیگرده میبینه سربازهه زده یک بدبختی رو کشته! داد میزنه: احمق! الان که تازه ساعت پنج بعد از ظهره! سربازه میگه: قربان این یک آدرسی پرسید که عمراٌ تا ساعت نه شب هم پیداش نمیکرد! ![]() به غضنفر میگن: چی شد مامانت مرد ؟ ![]() یک شنبه 3 ارديبهشت 1391برچسب:, :: 10:31 :: نويسنده : پیام عب
جاسم واسه رفیقش تعریف میکرد که … ![]() شنبه 2 ارديبهشت 1391برچسب:, :: 21:45 :: نويسنده : پیام عب
باز است کتاب کهنه درد
![]() شنبه 2 ارديبهشت 1391برچسب:, :: 21:39 :: نويسنده : پیام عب
آنجا که درخت بید به آب می رسد، یک بچه قورباغه و یک کرم همدیگر را دیدند کرم گفت:«تو زیر قولت زدی» ![]() ادامه مطلب ... شنبه 2 ارديبهشت 1391برچسب:, :: 21:37 :: نويسنده : پیام عب
شنبه 2 ارديبهشت 1391برچسب:, :: 21:25 :: نويسنده : پیام عب
توی تاکسی نشسته بودم، دو تا آقای مسن هم عقب نشسته بودن. ![]() شنبه 2 ارديبهشت 1391برچسب:, :: 20:42 :: نويسنده : پیام عب
روزی روزگاری، پیرزن فقیری توی زبالهها دنبال چیزی برای خوردن میگشت که چشمش به چراغی قدیمی افتاد آن را برداشت و رویش دست کشید. میخواست ببیند اگر ارزش داشته باشد آن را ببرد و بفروشد. در همین موقع، دود سفیدی از چراغ بیرون آمد. پیرزن چراغ را پرت کرد، با ترس و تعجب، عقب عقب رفت و دید که چند قدم آن طرفتر، غول بزرگی ظاهر شد. غول فوری تعظیم کرد وگفت: نترس پیرزن! من غول مهربان چراغ جادو هستم. مگر قصههای جوراجوری که برایم ساختهاند، را نشنیدهای؟ حالا آرزو کن تا آنرا در چشم به هم زدنی برایت برآورده کنم، اما یادت باشد که فقط یک آرزو! پیرزن که به دلیل این خوش اقبالی توی پوستش نمیگنجید، از جا پرید و با خوشحالی گفت: الهی فدات شم مادر! اما هنوز جمله بعدی را نگفته بود که فدای غول شد و نتوانست آرزویش را به زبان بیاورد. و مرگ او درس عبرتی شد برای آنها که زیادی تعارف میکنند ![]() موضوعات
پيوندها
|
|||
![]() |